دنیای من و تو

ساینا ی عزیزم رفتیم تو جاده تو هم شیطونیت گل کرد هی دست میزدی به فرمون و دنده ووووو

من به بابایی: بابایی شیشه رو بده پایین ساینا رو بندازم بیرون.

بابایی :نه مامانی دختر خوبی میشه.

و تو آروم و ساکت سرت رو گذاشتی روی سینه ام.

من و بابایی درباره ی چیزی گرم صحبت بودیم من بوسیدمت .

تو سرت رو بالا گرفتی و گفتی : مامان منو ننداز بیرون...........

دوباره دعوا کردیم

تصور کن شاید الان که اینو میخونی خودت یه کوچولوی 2ساله داشته باشی . ساینا جون تصور کن من خسته از اساس کشی و داغون از سرکار برگشتم خونه خواب ظهر که هیچی حتی بهش فکر هم نمیکنم بعد که با همون خستگی و صدای مقر زدن و بهانه گیریهات و گریه هات که مثل موسیقی متن میمونه دارم طی میکشم و خونه رو تمییز کردم و بعدش با خیال راحت وایسادم به ظرف شستن...

به خودم اومدم دیدم صدای موسیقی متن قطع شده یه لحظه برگشتم و بله...........................

ساینا خانم وایساده بودی کنار سیب زمینی پیازا و تمام آشپزخونه رو پوست ریز ریز پیاز پوشونده بود خوب منم عصبانی دعوات کردم ولی چنان گریه ایی کردی که قلبم به درد اومد

بعد بغلت کردم و با هم گریه کردیم ..............................

خودت یه نظر به کوچولوت بنداز و مامان رو ببخش عزیزکم

اسباب کشی

ساینا جون آخر هفته به اساس کشی و جابه جایی گذشت البته موقت تا وقتی خونه مون آماده بشه . نازنین من هنوز به فضای جدید عادت نکردی ترسیدی خب حق داری توی خونه ی قبلی چهار دست پا رو شروع کردی رورک رو افتتحاح کردی راه رفتی حرف زدی دندونات دراومد و حالا با اینهمه جریان یهو اومدیم توی یه فضای جدید محله ی جدید وتو ترسیدی حتی حاضر نیستی حموم بری ....

یاد اون روزی افتادم که توی اتاقت عروسکا رو ریخته بودی دورت و برای اولین بار بدون اینکه به جایی تکیه بدی ایستاده بودی و دست میزدی بابایی اونقدر ذوق زده شده بود که زنگ زد به همه خبر بده دخملون سر پا وایستاده....