دنیای من و تو
ساینا ی عزیزم رفتیم تو جاده تو هم شیطونیت گل کرد هی دست میزدی به فرمون و دنده ووووو
من به بابایی: بابایی شیشه رو بده پایین ساینا رو بندازم بیرون.
بابایی :نه مامانی دختر خوبی میشه.
و تو آروم و ساکت سرت رو گذاشتی روی سینه ام.
من و بابایی درباره ی چیزی گرم صحبت بودیم من بوسیدمت .
تو سرت رو بالا گرفتی و گفتی : مامان منو ننداز بیرون...........
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۰ ساعت ۱:۵۲ ب.ظ توسط مامان
|