ساینا ی عزیزم رفتیم تو جاده تو هم شیطونیت گل کرد هی دست میزدی به فرمون و دنده ووووو

من به بابایی: بابایی شیشه رو بده پایین ساینا رو بندازم بیرون.

بابایی :نه مامانی دختر خوبی میشه.

و تو آروم و ساکت سرت رو گذاشتی روی سینه ام.

من و بابایی درباره ی چیزی گرم صحبت بودیم من بوسیدمت .

تو سرت رو بالا گرفتی و گفتی : مامان منو ننداز بیرون...........