دلشوره ها
سها و ساینای نازنینم هر روز که از خانه بیرون می آیم نگرانم عذاب میکشم از تنهاماندنتان از اضطراب جدایی ووووو
سها و ساینای نازنینم هر روز که از خانه بیرون می آیم نگرانم عذاب میکشم از تنهاماندنتان از اضطراب جدایی ووووو
اینروزها عصبانی هستی از درس و مشق و آب بابا و تیرهای ترکش ات نصیب من و بابا و ساینا میشه برات جشن آب گرفتیم و من خوشحالممممممممممممممممممم خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
وای کوچولوی قشنگم فکر نمیکردم پریود شدن ات اینقدر هیجان داشته باشههههههههههههه یاد اولین روزهای دنیا اومدنت افتادم عشق قشنگم بزرگتر شدنت مبارککککککککککککککککک.دیشب با کیک و شمع جشن گرفتیم
دوستی ماجرای غریبی داره اول که کوچولویی به همه میگی دوست بعد کم کم غربال میشه بعد یهو توی 40سالگی میبینی کلا دوتا دوست بیشتر نداری وبقیه آشنان. بعد یه روز با یه دوست خیلی کهنه خیلی عزیز نشستی دفترهای قدیمی رو ورق میزنی و شماره بچه های دبیرستان رو پیدا میکنید و بعد یهو گروه میزنید و 20نفر آدم رو بعد 24سال پیدا میکنی و سه چهار روز درگیر خاطره ها میشی وبعد میشینی با خودت میگی اینهمه حس آشنایی و آرامش اسمش چیه توی کدوم گروه باید دسته بندیش کرد. به گروه و دسته اش کار ندارم ولی هرچی هست خدا هر چیزی رو به موقعش سر راهت میزاره که یهو سر نخوری بری پایین دست خدا رو ول نکن هیچوقت تنها نمیمونی....
وقتی ازم پرسیدی ادامه میدی یا نه با شهامت کامل گفتم آره ولی همون جلسه ی دوم دیدم هنوز شهامت روبرو شدن با خودم رو ندارم اینروزها خیلی خیلی مشکل اعتماد به نفس پیدا کردم در ارتباط با دیگران همش حس میکنم به شدت نخواستنی،مزاحم و دوست نداشتنی هستم سعی میکنم کنترلش کنم بهش میدون نمیدم اما خیلی زیاده مخصوصا در محیط کار .حتی درباره ی کیفیت کارام هم در اداره و هم در خونه .یکماهه برگشتم به برنامه ی رژیم اما نیم کیلو هم کم نکردم اصلا رعایت نمیکنم.شبها به سختی خوابم میبره و وقتی میخوابم حس چنان آشفته و درهم میخوابم که با خستگی بیدار میشم.احساس میکنم یه موجود اضافی ام که بود و نبودم برای همه یکیه .میدونم واقعی نیست اما اثرش رو میزاره
میدونم اینا جاش اینجا نیست اما میخوام بدونید که ضعیف شدن کم آوردن جزیی از این زندگیه نترسید ازش دخترای قشنگم دوباره بلند میشید و ادامه میدید هیچوقت از نتونستن نترسید از ضعیف بودن نترسید
جانم سلام برایت انار می آورم سرخ در کاسه ایی سفالین بر سینی پر از عشق و شور ،من چه شاعر شده ام این پاییز و هرچه به سالگرد پاییزی آشناییمان نزدیکتر میشوم از تو لبریزترم اما بازهم میخواهمت دلم میخواهد چنان از تو سرشار شوم که هیچ از خودم نماند .....چقدر دلتنگ توام وقتی کنارمی ...
احساس نمیکنم پیر شده ام دلم میخواهد پرواز کنم مهم نیست چند ماه دیگه 40ساله میشم دلم میخواد به سبکی پروانه ها پرواز کنم مثل وقتی روی آب دراز میکشی و آب حس بی وزنی به تو میدهدو صداها تبدیل به همهمه ایی در دوردست میشود وای چقدر این لحظات را دوست دارم ...
روزهایی کرونایی برای ما فارغ از تمام سختیهایش روزهایی سرشار از دیدار خانواده بود فهمیدم که هرچقدر فضای مجازی شلوغ باشد بازهم خانواده قویتر است....
سالگردها چیزهای عجیبی هستند ،سالگرد تولد ، سالگرد وفات، سالگرد آشنایی و عقد و ازدواج اما سالگرد یک حادثه ی دردناک میتواند خیلی معناهای دیگری داشته باشد یکسال از فرصت دوباره ایی که خدا برای زندگی داده میگذرد در این یکسال چکار کردی؟چقدر زندگی کردی؟چقدر از لحظه ها استفاده کردی ؟ من میترسم از نزدیک شدن به این سالگرد و میترسم از روبرو شدن با آیینه .آیینه ایی که به یادم می آورد در این یکسال اندازه ی 20سال پیر شده ام درونم و قلبم.
چقدر مرگ برایم راحت و آسان میومد همیشه مردنم رو اینطوری تصور میکردم که دکتر میگه مثلا 3ماه وقت داری و من توی این مدت کارهام رو راست و ریست میکنم وووواما وقتی مرگ اومد من در اوج زندگی بودم و به هرچیزی فک میکردم جز مردن ههههههههههه
حالا چی حالا از مردن نمیترسم اما در سلول سلول بدن احساس خستگی میکنم همه چیز بی معناست و بیهوده وقتی جهان با تو یا بی تو بکارش ادامه میدهد حتی اندازه ی شل شدن پیچ یک چرخ خیاطی هم کارش مختل نمی شود جهان لنگ تو نمیماند همه چیز جریان دارد چقدر بیخود...
حالا چی ...
دخترای گلم گویی آزمون صبر ما را پایانی نیست هرچند دوباره می گوییم سخت میگذرد سخت نمی ماند...