و ناگهان چقدر زود دیر میشود....
ساینا جون چهل روز از رفتن آقاجون گذشت سخت و سنگین گذشت اما این رفتن مرا به خودم برگرداند یادم آورد که پیشترها قاتی آدم بزرگها نمی شدم و این چند وقت چه ناشیانه وارد بازی شده بودم که مال من نبود خوشحالم که فهمیدم هنوز میتوانم به همه ی درختها لبخند بزنم فهمیدم هنوز میتوانم به احترام مورچه ها یی که سهم حلوایشان را به خانه می برند راهم را دورتر کنم به دیدن ستاره ها دلم به تاپ تاپ بیفتد نازنینم یادم آمد که نسیم چه بوسه ی دلنشینی دارد و دو رکعت نماز نیمه شب چه معاشقه ایی میتواند بشود......
خلاصه دخترکم یادم آمد که تنهایی چقدر ارزشمندو دلنشین و شلوغ است مثل تو با آن بوسه های نازنین و شیرینت.
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۴:۳۰ ب.ظ توسط مامان
|