جریان زندگی
ساینا جون مامانی راه رفتنت خیلی خوب شده ولی تنبلی میکنی خوابت عالی شده مخصوصا که دیگه شبا شیر نمیخوری و معمولا تا صبح یه کله خوابی فدای خوابیدنت بشم مامان الان خوب میخوابه و همین باعث شده آروم بشه و روابطش هم با بابایی خوب بشه هنوز پروسه ی دندون در اوردنت تموم نشده ولی چیزی نمونده عسل مامان تازگیا لالایی میخونی وای میمیرم واسه لالایی خوندنت که همه ی زبون کوچولوت هم باهاش میاری بیرون.وزنت همچنان هشت کیلو نیمه ولی دکترت راضیه من و بابایی هم تا وقتی حالت خوبه خوشحالیم و به وزنت کار نداریم ولی داری قد میکشی لباسای عیدت برات کوتاه شدن و از عید تا حالا سه جفت کفش عوض کردی
ساینای نازنینم هندونه رو با چنگال میخوری و آخرش هم ظرفت رو برمیداری و آب هندونه رو سر میکشی .
ساینا جون فقط نمیدونم چرا از مگس و سوسک میترسی با اینکه مامان و بابا همیشه با حشرات و موجودات زنده ی دیگه عادی برخورد میکنن امیدوارم این ترست دوام نداشته باشه. ساینا بهت افتخار میکنم که در شونزده ماه ونیمگی اونقدر مستقلی که توجه همه رو جلب میکنی مخصوصا تولد روشنا کوچولوی خاله طیبه که اونقدر قشنگ رفتار کردی که هم به خودت خیلی خوش گذشت هم به مامانی عسلم دیروز برای اولین بار چادر نماز سرت کردی و وایسادی با مامانی نماز خوندی اونم با یه شیشه شیر در دهان...............
عکسهای نماز خوندنت رو بعد میزارم.
+ نوشته شده در شنبه چهارم تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۴۱ ق.ظ توسط مامان
|