سالگرد
سالگردها چیزهای عجیبی هستند ،سالگرد تولد ، سالگرد وفات، سالگرد آشنایی و عقد و ازدواج اما سالگرد یک حادثه ی دردناک میتواند خیلی معناهای دیگری داشته باشد یکسال از فرصت دوباره ایی که خدا برای زندگی داده میگذرد در این یکسال چکار کردی؟چقدر زندگی کردی؟چقدر از لحظه ها استفاده کردی ؟ من میترسم از نزدیک شدن به این سالگرد و میترسم از روبرو شدن با آیینه .آیینه ایی که به یادم می آورد در این یکسال اندازه ی 20سال پیر شده ام درونم و قلبم.
چقدر مرگ برایم راحت و آسان میومد همیشه مردنم رو اینطوری تصور میکردم که دکتر میگه مثلا 3ماه وقت داری و من توی این مدت کارهام رو راست و ریست میکنم وووواما وقتی مرگ اومد من در اوج زندگی بودم و به هرچیزی فک میکردم جز مردن ههههههههههه
حالا چی حالا از مردن نمیترسم اما در سلول سلول بدن احساس خستگی میکنم همه چیز بی معناست و بیهوده وقتی جهان با تو یا بی تو بکارش ادامه میدهد حتی اندازه ی شل شدن پیچ یک چرخ خیاطی هم کارش مختل نمی شود جهان لنگ تو نمیماند همه چیز جریان دارد چقدر بیخود...
حالا چی ...